20:
رسیدیم به بیستمین ماه زندگی قند عسلمان،شیرینی زندگیمان و امید آینده مان
بماند که گاهی چه سخت و خسته کننده میشوند روزهایم و چه احساس بدی دارم از چیزهایی که باید میداشتم و خواسته و ناخواسته از دست دادمشان و مهمترینش زمان طلایی زندگی ام بود...ولی به لطف شیرینی وجود دخترم گاهی خنده ای از ته دل میکنم و یادم میرود زمان و مکان وغرق میشوم در چهره معصومش ...
وقتی با آن زبان تازه باز شده اش کلمات را نصفه و نیمه به ما میفهماند محکم بغلش میکنم فشارش میدهم!! . حالا بیشتر عاشقش شده ام چون چند وقتیست که به من میگوید "ماماجو" گاهی ام "لاله" و پدرش را از صبح تا شب 50 باری صدا میکند "اَیی جو" ،تا وقتی که پدر شب به خانه بیاید به استقبالش برود و از ته دل لبخندی بزند و بگوید "اَ یی جو سَ" (علی جون سلام)
خب همیشه هم که جو همراه با خنده و بازی نیست گاهی ام از اول صبح نق نق و بهانه گیریست تا آخر شب...و کاسه صبر من است که لبریز میشود ....البته این کاسه مدتیست ظرفیتش کم شده ،درستش میکنم....
ماهه شدنت مبارک
دلم میخواهد پا به پایت بدوم، جیغ بزنم ،بخندم و مثل خودت ساده بچگی کنم...