آویناآوینا، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 27 روز سن داره

♥آوینا دختر پاک آریایی♥

بدون عنوان

1393/1/21 12:18
نویسنده : مادرت
345 بازدید
اشتراک گذاری

بعد از یه تاخیر طولانی به خاطر دسترسی نداشتن به نت آمدیم با کوله باری از حرفای ناگفته!(واقعا بدون اینترنت احساس میکنم عضوی از ساکنان قبایل دورافتاده اقیانوسیه هستم که از دنیا بی خبرم) و اما از اتفاقات آخر سال 92بگم که بالاخره رفتیم خونه جدیدمون،بسیار کار سختی بود ولی به کمک خانواده عزیزم مخصوصا داداش جونم تونستم یه مقدار به شرایط مسلط بشم.

چند روزه اول سکونت تو خونه جدیدمون وحشتناک بود ،آوینا احساس میکرد اومده یه جای غریب و من اگه نیم متر ازش فاصله میگرفتم جیغ و گریه بود که به هوا بلند میشد وهر از گاهی دست منو میگرفت میبرد دم در و میگفت بیئیم(بریم)،الان بهتر شده و عادت کرده...خلاصه اینکه پروسه جمع کردن اسباب خونه و تمیز کردن خونه نو و چیدن وسایل و ...همراه با بهانه گیریها و شیطنت ها واذیتهای دخترمون حسابی منو داغون کرد،جوری که دلم میخواست تو همون قبیله دور افتاده به دور از همه دغدغه های امروز چند صباحی سکونت میکردم،چند صباحم نه ،من به نصف روز آرامشم قانعم...

 بگذریم...

18ام اسفندماه مصادف با 18 ماهگی آوینا بانو رفتیم مرکز بهداشت و واکسنشو زدیم،دخترم به جز مقداری تب که با شربت کنترل میشد مشکل دیگه ای نداشت و خوشبختانه واکسنو برخلاف اکثر بچه ها به جای پا به دستش زدن و به همین خاطر مشکلی تو راه رفتن نداشت.دیگه فقط یه واکسن مونده و خلاص!!!

 

یکی از بزرگترین تصمیماتی که بعد از واکسن گرفتم این بود که شیر روز آوینا رو قطع کنم،دخترک بدجور وابسته شده بود،تو یک ساعت گاهی 4بار میومد و سراغ شیر میگرفت(یه بالش میاورد واسه خودشو دراز میکشید و میگفت "می" مخفف می می!) واقعا کلافه و عصابی شده بودم،نشستن من روز مبل برای دخترک شده بود مساوی با شیر خوردن و من باید دور خونه راه میرفتم تا اسیرش نشم! جرات دراز کشیدن هم روی زمین نداشتم خلاصه اینکه واقعا به ستوه اومده بودم و بالاخره تصمیمو گرفتم و از عطاری صبر زرد خریدم و می می رو بد مزه کردم ،راستش اصلا امید نداشتم این راه واسه من کارساز باشه ولی خب تیری بود تو تاریکی و بالاخره خانوم خانوما اومد و دید بله ...اون می می رو لولو برد!!!!!!!! و همین شد که دیگه بدش اومد،البته بعد از گذشت چند روز هر از گاهی می اومد و میگفت "گیلا"یعنی گیلاس(که قضیه مال عکس گیلاسیه که رو لباس من دیده بود)بعد از حدود 10 روز هم شیر شب قطع شد و دختر کوچولوم شبها رو با چند قطعه سیب سر میکنه و آوینا جانم با یار مهربانش برای همیشه خداحافظی کرد. درسته که روند شیردهی برای من این اواخر به کابوس وحشتناکی تبدیل شده بود ولی باید بگم هیچوقت لذت این حس مادرانه رو فراموش نمیکنم و چهره طمعکارانه و حریصانه دختر جانمو برای نوشیدن شیر برای همیشه تو ذهنم نگه میدارم و از یادآوری اولین باری که تو اتاق ریکاوری روی سینه ام گذاشتنش وهمین طور مرور این صحنه که هربارمیخواست با ولع شیر بخوره میگفت "هــــــــــام"و با دستاش تک تک اعضای صورتمو برای سرگرمیش لمس میکرد، لبخندی از سر رضایت میزنم و دلم هر بار خواهد لرزید و خواهم گفت" هی، چه روزایی بود یادش بخیر"

و اما دختر طلا دو تا دندون نیش پایینش در اومده و 14 تا مروارید داره.دیگه شکل خیلی از میوه ها و حیواناتو بلده(سی=سیب،اندور=انگور،میــــز=موز........) عاشق لوازم آرایشه و تقریبا میدونه هر وسیله کجا استفاده میشه،در شیشه عطر و باز میکنه و میگه "پیس پیس..." جالبه با آهنگایی که بلده هم خوانی ام میکنه به زبون خودش!دیگه از شیطنتاش نگم بهتره

 روز 28 ام اسفند فاطمه خانومه خوشگلم به دنیا اومد و من عمه شدم،خیلی حس قشنگیه،عاشقش شدم به معنای واقعی.

اینم اولین ملاقات آوینا با دختر دایی جونش:

 اینم یه عکس از 20 روزگی فاطمه جونم:

به هر صورت سال 92 با همه اتفاقات تلخ و شیرینش تموم شد،رفت تا بگه یک سال دیگه از عمرمون گذشت به گوش باشیم که 93 هم با چشم بهم زدنی خواهد رفت،و هیچ چیز قرار نیست برای همیشه بمونه ،نه شادیها نه غمها...و نه ما

 برای تعطیلات چند روز رفتیم یزد .

 اینم چندتا عکس از سفر:

آوینا و دخترعمو شکیبا

آوینا و پسر عمه فرزاد:

پسرعمو /امیرعلی خان که چقدرم با هم خوب بیدین ماشالا!!!!!!!!!!

 

آوینا مشغول آبیاری گلها!

وآوینا مشغول آبیاری گلها!

و باز هم....

چندتام عکس سیزده بدری:

 

 این چند روزه دوباره درگیر مریضی آوینا شدم،دخترم تازه از شر سرماخوردگیه قبل عید خلاص شده بود که عمه و پسر عمه جونش اومدن خونمون و یه ویروس برای هردومون سوغات آوردن و الان هردو سخت مریضیم...من که توان نشستن هم ندارم...

این نکته رو همینجا باید بگم که بهتره وقتی خودمون یا بچمون مریضیم به مهمونی و تو جمع افراد سالم مخصوصا جایی که بچه کوچیک هست نریم و یه طفل معصومو اینجوری به رختخواب نندازیم...

 قربونت برم که حال نداشتی پاشی و میگفتی :خواب خواب

 و اینکه مامان جون بیمارستانه و کمرشو عمل کرده،امیدوارم زود زود حالش خوب بشه و برگرده خونه و از شر دردی که دوماهه آزارش داده راحت شه... خونه بدون مامان نه رنگ داره نه صفا، نه هیچی دیگه...

 18 ام فروردین هم اومد و آوینای نازم 19 ماهه شد.مبارک باشه قشنگم

 

 و در آخرسالی سرشاراز موفقیت و سلامت برای همه آرزو میکنم و از طرف خودم و آوینا به خواننده های وبلاگمون سال نو رو تبریک میگیم

پسندها (1)

نظرات (12)

گل ابدی
22 فروردین 93 15:18
سلام عزیزم هجده ماهگی و نوزده ماهگی و از شیر گرفتنش و بزرگ شدن مبارکش باشه گل خانم عمه شدن شما هم مبارکتون باشه ماشاالله دختر نازی است فاطمه خانم پدرتون خیلی بی صدا نوه دوم دار شدن بهتره اینجوری جمله سازی کنم به ایشان هم از همینجا تبریک می گم انشاالله که تعداد نوه ها هر روز بیشتر و بیشتر بشه
مادرت
پاسخ
مرسی هستی جونممممممم
گل ابدی
22 فروردین 93 15:19
خونه جدید هم مبارکه می دونم با داشتن نی نی کوچولو خیلی سخته انشاالله خدا بهت قدرت و قوت بده عشقم
مادرت
پاسخ
گل ابدی
22 فروردین 93 15:24
قوربون چشم های فاطمه جگر بشم من
مادرت
پاسخ
عشق عمه هستن ایشون خاله هستی
گل ابدی
22 فروردین 93 22:46
من عاشق چشم های جفت شونم
مادرت
پاسخ
از طرف آوینا و فاطمه به خاله هستی
خاله مريم
23 فروردین 93 10:31
واااااي چقدر اتفاق خوب ...18 ماهگي آوينا...خونه جديد......تولد فاطمه جان.....سال 93 .....19 ماهگي آوينا...دندوناي جديد آوينا...همشون مباركككككككككككك عزيزم انشالله از شر سرما خوردگي هم به زوديه زود خلاص بشي و سر حال و شاد و سلامت بيايي تولد خواهرت؛ الينا!
مادرت
پاسخ
ممنون خاله مریم عزیزم منم امیدوارم سرماخوردگی دیگه در خونه ما رو نزنهو ما بتونیم به تولد آبجی الی بیایم
داییش
23 فروردین 93 12:46
بهار آنجاست که دشت لاله باران است....
مادرت
پاسخ
گل ابدی
24 فروردین 93 20:02
این یکی را اشتباه اومدی عزیزم من واسه فاطمه عمه می شم خخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ بهله من هم عمه ام هم خاله آخ جوووووووووووووووووووووووووووووووووووون
مادرت
پاسخ
بلی بلی عمه خاله هستی خدا بیشتر کنه!
سانی مامی شادیسا
26 فروردین 93 16:12
چه عجب ما روی ماه شما و آوینا جونم رو دیدیم اول از هم سال نو مبارک دوما خونه نو مبارکککککککککک و خسته نباشید میگم از اسباب کشی میدونم با یه بچه کوچیک واقعا چقدر سخته جا به جایی! سوما تبریک خیلییییییییی بزرگ برای از شیر گرفتنش... من که هنوز در گیرم و نمیدونم باید کی این عملیات انتحاری رو انجام بدم! عکس آخری محشره
مادرت
پاسخ
مرسی سانی جونم این عملیات انتحاری رو هرچه سریعتر انجام بده/به نفع خودتو و شادیساس...دست به کار شو که داره دیر میشه
سانی مامی شادیسا
26 فروردین 93 16:12
راستی چهارماً عمه شدنت مبارک
مادرت
پاسخ
پنجمن ایشالا عمه شدن خودت
گل ابدی
27 فروردین 93 2:31
یک ماهگی فاطمه کوچولو مبارک عمه هستی فداشششش عمه جونش یک وبلاگم واسه فاطمه خانم بزن
مادرت
پاسخ
مرسی عمه هستی فاطمه خانوم اولین ماهگرد خونه عمه بود/اولین باری بود که اومده بود متاسفانه من یادم رفت کیک براش بگیرم/عمه به این کندذهنی نوبره والا
افسانه مامان پارمین
27 فروردین 93 13:26
آخیش ، بالاخره اومدی دلم براتون تنگیده بود . انشالله امسال ، سال خوب و خوش همراه با موفقیت و سلامتی براتون باشه . ماشالله دختری هم خوب تپلی شده . خدا حفظش کنه
مادرت
پاسخ
سلام افسانه جونم من نمیدونم چرا نمیتونم وارد وبلاگ پارمین بشم/ینی نمیتونم رمز وارد کنم خواهشن رمزا رو حذف کن دلم واسه اون دختر خوشگلت تنگ شده
گل ابدی
30 فروردین 93 4:18
مامی آوینا جون عمه شدن چه حسی داره؟
مادرت
پاسخ
نمیگم چه حسی داره تا خودت عمه شی بفهمی ولی بهت میگم که عالیه