این روزها:
اول از همه اینکه خانوم کوچولوی ما ١٧ ماهش شده و ما خرسندیم از داشتن یه دختر شیرینه ١٧ ماهه تو زندگیمون
نمیگم دارم بهترین روزای عمرمو میگذرونم ولی خب ناشکریه اگه بگم داره بد میگذره...
حکایته که اگه قراره چند تا اتفاق برای آدم بیوفته،همشون دست به دست هم میدن تا باهم سراغت بیان،از مریضی پدربزرگش(پدری)و عودکردن دیسک کمر مادربزرگ(مادری)بگیر تا قضیه خرید و فروش خونه و بداخلاقی ها و شب زنده داریهای آوینا بانو و کم خوابی های من و خلاصه اوضاعیه
منظورم از کمبود خواب یکی دو ساعت نیستا گاهی شبا فقط دو ساعت میخوابم...یه شب خواب تکه پاره همانا و یه مادر خسته و بی حوصله همان...
ولی دلخوشیم به اون حکایتی که میگه" این نیز بگذرد...."
گذشته از این دلخوریا نازدونم حسابی بانمک شده ،چند روز پیش بهش میگفتم "دختر مامان کیه؟"جواب میداد:"آنینا"خیلی بامزه تلفظ میکرد ولی نمیدونم چرا دیگه نمیگه
به انار میگه "ا ن"(با عرض شرمندگی!)
به پرتقال میگه:" تِقال"
هم به دایی و هم به چایی میگه "دایی"
یه سری خورده کلامهای دیگه ام داره که حضور ذهن ندارم
عاشق وبلاگشه و باهم میشینیم عکساشو میبینیم و کلی کیف میکنه
محبوبترین عروسکاش ببعی و پاتریک و باب اسفنجی هستن،براش میخونم آماده اید بچه ها؟؟؟؟؟؟؟؟؟
میگه بـــــــــــــــــــله بـــــــــــــــــــله
و شروع میکنه به دست زدن و قر دادن و همخونی کردن
البته خب همیشه در رو یه پاشنه نمیچرخه،نمیشه که همیشه دست زدن و قر دادن باشه...ما ازین دست صحنه های دلخراش و جانگداز زیاد داریم
خب داشتم میگفتم...
عاشق نون تازه است،چندروز پیش از کنار یه نونوایی رد میشدیم یهو بلند و پشت سر هم گفت نون نون نون نون....انقدر گفت تا یه آقایی لطف کرد و به خانوم خانوما نون تعارف کرد.
بعد از مدتها قرار گذاشتن و کنسل شدن بالاخره دیروز رفتیم خونه خاله مروارید،به هردومون خوش گذشت.دستشون درد نکنه..
حاضر و آماده برای رفتن به مهمونی همراه با پاتریک ستاره ای
اینم آوینا و دوستش آقا امیر سام خان و فیگور عکاسی مدل٢٠١٤ (از یه خانم متشخص این رفتارا بعیده)
باشه دخترم،حرص نخور دیگه تموم شد این پست...