آویناآوینا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 5 روز سن داره

♥آوینا دختر پاک آریایی♥

حکایت این روزها :

1392/3/1 18:17
نویسنده : مادرت
294 بازدید
اشتراک گذاری

این پست رو یه مادره شب زنده دار مینویسه که الان مدتهاست نه در طول روز خواب داره نه شب میتونه 1ساعت پیوسته بخوابه

پس انتظاره خوندن یه مطلب عشقولانه نداشته باش دختر خانوم,میخوام غر بزنم :

الان نزدیک به یک ماهه دیگه دختر خوبی که اصلا مامانشو اذیت نمیکرد نیستی.درطول روز خوابت نهایت نیم ساعته و اصلا حساب و کتاب نداره,بنابراین نمیتونم منم کنارت دراز بکشم و بخوابم.وقتی ام که بیداری باید بشینم پیشت و باهات بازی کنم وگرنه حوصله ات تنهایی سر میره.واقعیت اینه که نمیتونم تنهات بزارم چون سریع خودتو به جاهای خطرناک میرسونی و یه بلایی سر خودت میاری.بنابرین کارای خونه همه میمونه و من از دیدن یه خونه شلوغ پلوغ کاملا بهم میریزم ولی سعی میکنم بی تفاوت بمونم.انقدر شیطون شدی که همش از سرو کول آدم بالا میری خب ماشالا سنگینم هستی و نگه داشتنت کلی انرژی میخواد.

درطول روز غذا نمیخوری ,فقط شیر...شیر..شیر

اکثر روزا میریم خونه مامان جون تا از اونا واسه نگهداشتنت کمک بگیرم,تنهایی واقعا برام سخته مخصوصا برای من که کم خوابی ام دارم.

روزایی که خونه خودمونیم از ساعت 4 به بعد چشمم به ساعت دیواریه که کی پدرت میاد و میتونم تورو بسپارم بهش.

حدودای 8 که میرسه کلی ذوق زده میشم میدمت دست پدرت

نه نه خدایی نکرده استراحت نمیکنم که نترس!!!

 تازه کارای خونه شروع میشه.شستن ظرفایی که از صبح تو ظرفشویی جمع شده و پختن شام و جمع و جور کردن خونه و البته دادن غذا به شما و.....

و موقع خواب میشه و داستان وول خوردنا و شیر خواستنای شما تا خوده صبح

فقط اینو بهت بگم دختر جون من دارم کم میارم,حواست باشه " خ ی ل ی خ س ت ه ام"

اما از غرغرای مادرانه که بگذریم نمیشه از شیرین کاریات نگم

دس دسی میکنی...نانای میکنی...سینه خیز میری...منو میگیری وبلند میشی ...تلاش میکنی که مبل و روروئکتم بگیری وبلند شی که البته واست سخته خب حق داری چاقالو

چهاردست وپا میشی و یه مقدار میری جلو ولی با سینه خیزای کوماندویی بیشتر رفیقی.

دیروز برای اولین بار خونه مامان جون از سه تا پله بالا رفتی البته من از پشت نگهت داشته بودم,هیجان انگیز بود واسه هردومون

خلاصه با وجود شرایط سخت همچنان عاشقیت مون سرجاشه

خیلی میخوامت

خوابم میاد

عکسم بعدا میزارم!

پ.ن:

اینم اولین تاب بازی :

پ.ن 2:

راستی چند وقتیه میگی مـــــامـــــا....بـــــــابـــــــا......خیلی کیف میکنم،چون حس میکنم آگاهانه به زبون میاری.

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (7)

سمیه مامان پارسا
31 اردیبهشت 92 14:03
ای جونم مامان خسته تازه شدی مث
خاله هستی
31 اردیبهشت 92 20:11
عشق خاله ایییییییییییییییییییییییی
فدای خودت و مادرت و شیرین کاریات


خدا نکنه
خاله هستی کم پیدایی
داییش
1 خرداد 92 12:48
مامانش! فک کردی آویناداری کار راحتیه؟؟ آوینا خیلی داره ملاحظتو میکنه و چون می دونه احترام به پدر و مادر واجبه رعایت حالت رو می کنه.شک ندارم که آوینا اگه اذیت هم می کنه حتما مصلحتی توشه! آوینا هرکاری که بکنه باز هم آوینا است!! پشت چشمای مهربونش غرور و احساس شکوه بی نظیری موج می زنه!!!!!پس غرغر نکن وگر نه آوینا می دونه باهات چیکار کنه!!آوینا رو عصبانی نکن!!!این یه هشدار جدیه....
آوینا آوینا خدا نگهدار تو . . .


داییش
1 خرداد 92 12:52
اَنا المَجنون الآوینا...
اَرواحنا لکِ الفداء اَیتها السیده آوینا...
کُلُنا مقتولکِ الآوینا...


الینا
2 خرداد 92 14:14
آبجی منم از این کارا زیاد کردم...یادش به خیر چقدر مامانمو اذیت میکردم...صبحها قبل از خروسها بیدار میشدم و میگفتم باهام بازی کن

خاله لاله میگذره و همش تبدیل به خاطره میشه یه روزی حسرت این روزها رو میخوری...درست مثل مامان من

بعضی وقتها منو میذاره توی تخت و پارکی که تا 6 ماهگی توش میخوابیدم و وقتی میبینه پاهام به انتهای تخت میرسه کلی ذوق میکنه و بعدش یاد گذر ایام میفته و کلی بغض میکنه



بععععععععععععععععله ما اینیم




خاله شماها صحیح و سالم باشین ما سختیهای بچه داری رو به جون میخریم



مروارید
5 خرداد 92 23:07
شما عسل خوردنی منی آخه...


مرسی خاله مروارید
خاله هستی
6 خرداد 92 13:18
ماشاالله اش باشه الهی خدا حفظش کند