دوستت دارم :
اگر غول چراغ جادو به سراغم می آمد و میگفت یک آرزو کن میگفتم کاری بکن زمان تند بگذرد تا دخترم انقدر بزرگ بشود که گاهی از کم طاقتی خودم یا خستگی و بی حوصلگی و بهانه گیری های او به ستوه نیایم .خیلی هوس هم صحبتی و هم زبانی با یک خانمه کوچک مودب و با سرزبان و شیرین سخن با چهره معصوم و نگاه شیطنت آمیز در یک لباس سرتاسر صورتی کرده ام ...بزرگ شو عزیزم...
نه نه آقای غول، صبر کن نظرم عوض شد زمان را برای با هم بودن با یکی یکدانه ام متوقف کن. دخترم خیلی زود دارد از نوپایی در می آید این را از وقتی بیشتر فهمیدم که سر کلاس دیگر نیازی به حضور من ندارد خودش میتواند تنهایی در جمع همسالانش باشد و بازی کند و لذت ببرد .از وقتی که گاهی بی مقدمه می آید و با تمام احساس دستانش را دور گردنم حلقه میکند و صورتم را میبوسد نه یک گونه ام،هر دو گونه ام خیس بوسه های آبدارش میشود.از آنجایی که چند شبی ست دیگر روی تخت دو نفره ،سه نفر به سختی نمیخوابیم تشک و بالشش را از ما جدا کرده و جدا میخوابد و همین روزهاس که اتاقش را هم جدا کند.من از خیلی نشانه های معنادار دیگر میفهمم دخترم دارد بزرگ میشود...
چرا اینطوری نگاهم میکنی غول عزیز نه تو به سراغم آمدی نه من هنوز تکلیفم را را با خودم روشن کردم که چه میخواهم ...هر چه که هست روزها میگذرد چه بخواهم چه نخواهم، همین تابستان که کم کم کوله بارش را ببندد و آماده رفتن شود آوینای من دو ساله میشود به همین زودی.داستانمان اما ادامه خواهد داشت و من چشم به راه آمدن و رفتن فصلها برای دیدن قد کشیدنش ،شکفتنش ،تلاش خستگی ناپذیرش برای رسیدن به خواسته هایش...من منتظر می مانم بانوی کوچک به امید آن که اگر شده به اندازه نوشیدن یک فنجان چای هرروز کنارم باشی و اگر حرفی برای گفتن پیدا نکردیم به چشمهای هم زل بزنیم ،من عاشق چشمهای تو ام ،می دانی؟