تو زیباترین آرزوی منی...
دکتر بیهوشی: بچه تون دختره یا پسر؟
من: دختر
ـــ اسمشو چی میخوای بزاری؟
ـــ آوینا
ـــ آوینا ؟معنیش چیه؟
ـــ یعنی دختر پاک
....
ولحظاتی بعد دختری زیبا پوشیده در پارچه ای سبز هدیه ای از سوی معبودم در کنارم بود و بی اغراق هنوز لطافت پوستش و گرمای صورتش را بر گونه هایم حس میکنم.بوی بهشت میداد...
حالا یک سال از آن اتفاق زیبا میگذرد...
تو نتیجه امیدی دخترم،اصلا تو خود امیدی...درآن روزها تنها دل نگرانی ام تو بودی و پرسشی مکرر، که آیا میمانی برایم؟ و می آیی در آغوشم؟...روزهایی که خیره به سقف اتاق و گچ بری هایی که بعد از ماهها تماشایشان دیگر همه خطوطشان را از بر بودم تنها به این می اندیشیدم که بالاخره باید بعد از هر سختی آسانی باشد و من باید جایزه صبوری ام را طلبکارانه بگیرم...و چه پاداشی ارزشمندتر از تو؟
آوینای عزیزم،دفتر خاطرات دوران بارداری ام را که ورق میزنم باز هم قلبم تندتند میتپد،که چگونه گذشت و این چه آغازی برای مادر شدنم بود ،چرا اینقدر سخت؟
من 8ماه صبر را تمرین کردم،ایمان را...
انتظاری که برایم روزی بی پایان جلوه میکرد به پایان رسید و در سپیده دمی تکرار نشدنی به بالینم آمدی،و از آن روز عاشقانه مان آغاز شد...
18 شهریور هرسال را برایم خاطره انگیز کردی،روزی که با طلوع آفتابش به آغوشم آمدی.
برایت سربلندی و خوشبختی آرزو میکنم،همیشه شاد باشی
دوستت دارم بی نهایت
یک سالگیت مبارک
پ.ن:پارسال تو یه شبی مثل امشب داشتم آخرین تکانهایت را در وجودم تجربه میکردم,باورت میشود یا نه ولی من کوچکترین اضطرابی برای اتاق عمل یا جراحی یا هیچ چیز دیگری نداشتم,من درپوستم نمیگنجیدم از شوق دیدار...حالا هم نمیدانم چرا انقدر ذوق زده ام بعد از یک سال؟!