این روزهای مامان:
نازدونه خانوم من, الان دقیقا ده ماه و نیمه هستی،بسی شیطون تر،بازیگوشتر،کنجکاوتر، هوشیارتر،بامزه تر،شیرینتر و نازتر و به قول اطرافیان روز به روز به من شبیه تر
اما تو این پست نمیخوام از این روزهای تو بگم،میخوام ازین روزهای خودم بگم
این روزها من دارم همش وسایل خونه رو جا به جا میکنم تا از دسترس شما دور کنم،کشوهای تختت دیگه دستگیره ندارن،بجاشون نخ آویزون کردم تا نتونی بازشون کنی
کشوهای آشپزخونه رو چسب زدم تا محتویاتشونو بیرون نریزی
در کمد دیواریها رو قفل کردم
میز تلویزیونو کامل خالی کردم
میز تلفنو برداشتم گذاشتم کنار
یه برنامه هایی ام تو سرم هست که باید اجرایی کنم به مرور زمان
خلاصه اینکه همش باید دنبالت باشم تا یه بلایی سر خودت نیاری یا یه وسیله ای رو درب و داغون نکنی
واسه غذا خوردن که حسابی اذیتم میکنی،کلی باید واست شعر بخونم و سی دی بزارم تا مشغول شی و دو تا قاشق غذا بخوری
حالا من دیگه برای خودم وقتی ندارم،همه ساعتها و روزها و هفته هام رو به تو تقدیم کردم،گاهی دلم برای خودم تنگ میشه ولی زندگی با تو یه رنگ دیگه ای داره،صدای خنده هات بهمون انرژی میده،وقتی بلند بلند حرف میزنی هرچند هیچی نمیشه از بین کلماتت فهمید ولی فضای خونه کوچیکمون پر میشه از ملودی آهنگ صدات که محاله لبخند به لب ما نیاره،اینو بدون بی حضور تو زندگی ما قطعا چیزی کم داشت دخترک
تا تو نگاه میکنی کار من آه کردن است
ای به فدای چشم تو این چه نگاه کردن است؟
قربون دستای کوچولوت برم عزیزم،به امید روزی که باهاشون کارای بزرگ انجام بدی
تولد آبجی یکی یدونه ام مبارک