26 :
آنده جانمان مشغول دیدن کارتون محبوبش هست و تا تموم نشده و سراغ من نیومده این پست رو ببندیم بره!
اتفاق مهم زندگی ما
کاردستی گروهی، امروز:
عاشورای 93
تا همین چند روز پیش آوینا به شدت از عروسک میترسید ...فکر کردم خوبه یه بار برای همیشه این ترس تموم شه و رفتم عروسکشو که کادوی خاله نازلی جون بود آوردم وباهم کم کم بازی کردیم(ممنون از نازلی عزیزم).حالا میگم چه اشتباهی کردما،حسودیم میشه خب!!تازه اسمشم گذاشته فاطتا!
میگن پدرا تو بازی کردن با بچه ها خیلی خلاقن...شایعه است البته!
رئونالدو داوینچی:
دو تا عکس از آوینا با کوچکترین و بزرگترین اعضای خاندان مادریش:
مادربزرگم
فاطتا!
پ ن:چند وقت پیش با یه مشاور صحبت میکردم موضوع جالبی رو بهم گفت .اینکه این عکسها و فیلمها و یادگاری ها و ثبت اولینها و دومینهای کودکمان بعدها برای او جذابیت چندانی نخواهد داشت.دیدم راست میگفت ورق زدن آلبوم بچگی ام جز برای دیدن خانه قدیمی و آدمهایی که بودند و الان نیستند و تماشای چهره جوان و شاداب مادر و پدرم برایم زیاد مهیج نیست( راستش اصلا علاقه ای ام به دیدن و دونستن در مورد نوزادی و بچگی خودمو ... ندارم تازه فهمیدم طبیعیه!!!) .بنابرین ازین به بعد پستهای خصوصی با موضوع "خودم" خواهم نوشت به امید آنکه بماند برای روزهایی که چین و چروکهای صورتم شروع به الاکلنگ بازی کنند و بخوانم و ببینم چه در سر داشتم آن زمان که "نمیدانستم "و" میتوانستم".و شاید مرور خاطراتی برای دخترکمان که بداند ما تنها 99درصد از خودمان، وقتمان، آرزوهایمان ، برنامه هایمان و احساساتمان برای او بوده ... ما 1درصد هم برای خودمان زندگی کردیم...