آویناآوینا، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 20 روز سن داره

♥آوینا دختر پاک آریایی♥

عکس...عکس...عکس

راستش یه پست بلندبالا نوشته بودم از خستگیهام،از اذیتهای دخترک و خلاصه درگیریهایی که گاهی عرصه رو بهم تنگ میکنه و میشم یه مامانه خسته و داغون و عصبی,ولی فعلا تاییدش نکردم واسه نمایش،میذارم بمونه،ولی قول نمیدم که اصلا تایید نشه! برای بهتر شدن جو یه سری عکس میزارم از سرگرمیها و بازیهاش و ...   با کمال شرمندگی این اولین سرگرمی!لطفا این وبلاگ رو به کودکان زیر 1 سال نشون ندید،بدآموزی داره!   سیب دادن به بوشتکِ بی نوا با خشونتِ تمام یه کتاب مگنتی خریدم واسه آوینا جانم ولی انصافا فکر نمیکردم ازش استقبال کنه و فقط جنبه دکور خواهد داشت ولی عشق مامان به خاطرش تا ته دنیام میره ...
13 مهر 1392

یــــــــــــــــزد :

  نازدونه مامانی،دو سه روزی رفتیم یزد.من دلواپس عوارض واکسنی بودم که هفته پیش زدی،روز آخر یه کوچولو تب کردی هنوزم تب داری.فکر میکردم اونجا خیلی بتونی بازی کنی و بهت خوش بگذره ولی انگار محیط نا آشنا و آدمای نا آشنا زیاد برات خوشایند نبود و همش یا تو بغل من بودی یا پدر،از کتف و کول افتادیم به خدا هوا گرم بود,تو راه برگشت ماشینمون مشکل پیدا کرد و شمام زیاد همکاری نکردی و خیلی اذیت شدیم هر سه تامون من به شما تو مسیر رفت 20 میدم تو یزد 15 میدم ولی تو راه برگشت متاسفانه ناپلئونی قبولی در حال بای بای با دوستت حدیث در مسیر یزد: فصل برداشت گردو،به به : آب بازی: فرقون سواری : ...
8 مهر 1392

بعد از سرماخوردگی:

  نازگل مامان بعد از یه تب 5روزه و یه 5روزی پس لرزه های سرماخوردگی که همانا بداخلاقی و بی حوصلگی و بهانه گیری بود دو روزه بهتره و خانم شده و جایزه این خوب بودن هم چیزی نبود جز واکسن مربوط به یک سالگی،امیدوارم دچار عوارض بعد از واکسن نشی گلم. و اما ازین روزها بگم که دخترم حسابی شیرین شده و بلا هنوز ترجیح میدی چهاردست و پا دنیا رو سیر کنی،خب منم اصراری ندارم،ان شاله فرصت برای راه رفتن زیاده و راهه پیش رو بسی طولانی ،پس لذت ببر اینم بگم که دیگه رسما ما یه مرغ مقلد داریم تو خونمون که هرکاری بکنیم یا همون لحظه انجام میدی یا نهایتا 10 دقیقه بعد! بعد از سرماخوردگی ام دیگه به هیچ وجه نمیشه بهت غذا داد مگه ...
31 شهريور 1392

اولین سرماخوردگی:

  نی نی سرماخورده،چندروزه تب داره... عزیزم ایشالا زوده زوده زود خوب شی طاقت بی حالی تورو ندارم                                        دندونای سوم و چهارم هم دارن در میان ،میدونم اذیتت میکنن...   ...
24 شهريور 1392

تو زیباترین آرزوی منی...

دکتر بیهوشی: بچه تون دختره یا پسر؟ من: دختر ـــ اسمشو چی میخوای بزاری؟ ـــ آوینا ـــ آوینا ؟معنیش چیه؟ ـــ یعنی دختر پاک .... ولحظاتی بعد دختری زیبا پوشیده در پارچه ای سبز هدیه ای از سوی معبودم در کنارم بود و بی اغراق هنوز لطافت پوستش و گرمای صورتش را بر گونه هایم حس میکنم.بوی بهشت میداد...       حالا یک سال از آن اتفاق زیبا میگذرد... تو نتیجه امیدی دخترم،اصلا تو خود امیدی...درآن روزها تنها دل نگرانی ام تو بودی و پرسشی مکرر، که آیا میمانی برایم؟ و می آیی در آغوشم؟...روزهایی که خیره به سقف اتاق و گچ بری هایی که بعد از ماهها تماشایشان دیگر همه خطوطشان را از بر بودم تنها به این می ...
18 شهريور 1392

جشن تولد 1سالگی آوینا:

    روز 13 شهریور 5 روز زودتر از روز تولد آوینا جشن کوچکی برگزار کردیم با تم زنبوری .تدارک برای این جشن با وجود دختر شیطون و پرجنب و جوشم سخت ولی شیرین بود. همینجا از همه مهمانهای عزیزم به خاطر حضورشون ممنونم،عمه عزیزم که با همه دل مشغولیهای این روزهاش افتخار دادن و تشریف آوردن و دختر عمه های نازنینم و دوستای گلم که با وجود ترافیک و دوری راه باز هم دعوت منو پذیرفتن و همینطور خانواده خوبم به خاطر کمکهاشون و به خصوص مامان عزیزم که برای من و دخترم سنگ تمام گذاشتن.امیدوارم کم و کاستی ها رو بر من ببخشید... و اما آوینای نازنیم که حسابی خانمی کرد و با مامان همکاری کرد. زنبور کوچولوی من امیدوارم بعدها که این روز رو ...
15 شهريور 1392

کمی لبخند:

اومدم یه پست جدید بزارم که دوستان دیگه اعصابشون از دیدن پست رمزدار بهم نریزه   این روزها وقت کم میارم،یه کمی به خاطر تدارکات برای تولد گل دخترم یه خورده ام (البته من مینویسم یه خورده شما بیشتر در نظر بگیرید!)درگیر امورات مربوط به ایشون از جمله دویدن دنبالش و جلوگیری از خرابکاریهای احتمالی و....هستم اینه که کمتر فرصت آپ کردن دست میده و اگر هم دست بده حدودای 12 الی 1 نصفه شب به این دلایلی که عرض شد و البته اینکه پرنسس اصلا یک جا بند نمیشن تا عکس سالم ازشون بگیریم خیلی عکس جدید ندارم این یکی مربوط میشه به اولین عینک آفتابی دخترک که برای کاربردهای حفاظت از چشم و اینا نیست،به مبلغ 1700 تومن برای بازی کردن گرفتم که خب ...
7 شهريور 1392

گل همیشه بهارم:

                    نازنینم به روزهای آخر از اولین سال زندگیت نزدیک میشیم،عجیب خاطرات سال گذشته توی ذهنم مثل یه فیلم نمایش داده میشه خاطراتی که گاهی لبخند به لبم میاره گاهی بغض به گلوم. بماند که چه گذشت ،همین که داری پیش رویم قد میکشی کافیست،تار مویت را به تمام هستی نمیدهم. من چه لذتی میبرم که تو میبالی و روز به روز با دنیای ما بیشتر مانوس میشوی،این روزها مشق راه رفتن میکنی و چه شیرین است و کمی دلهره آور ،نگرانم از زمین خوردنت...میدانم آخرین روزهای چهار دست و پا رفتنت در خانه ماست،دیگر هیچوقت یه دختر کوچولو تند تند چهاردست و پا به سمتمون نمیاد و...
27 مرداد 1392