آویناآوینا، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 13 روز سن داره

♥آوینا دختر پاک آریایی♥

خلاقیت:

امروز یه عالمه با شازده خانم خوش گذروندم...کلی بازی کردیم،توپ بازی و لگو بازی و ...یه سری برچسب ریز داشتم دادم دست آوینا و گذاشتم هرکاری دوست داره باهاشون بکنه اینم ذوق و خلاقیت دخترم و ذوق و خلاقیت ناله(لاله) چی تو چشماته که تو رو انقدر عزیز میکنه؟ ... به چشمام زل نزن معصومیت نگاهت شرمنده ام میکنه پیشرفتهای کلامی دخترم تو این چندوقته اخیر چشمگیر بوده و تقریبا 70درصد از خواسته هاشو میتونه بگه:   این محبوبترین شخصیت کارتونی آویناست که قبلا "بابی" بود و بعد شد "باب اسی" و حالا "باب اسنجی" با آهنگ ابتدایی کارتون هم کاملا هم خوانی میکنه همراه با ک...
26 خرداد 1393

21:

فردا 18 ام خرداده و دختر کوچولوی من 21 ماهه میشه عاشقتم 21 ماهه ی من از اتفاقات این چند وقته اخیر اینکه آوینا جونم 13 خرداد حضور در اولین کلاس زندگیشو تجربه کرد...حیف که عکس از اون روز ندارم ولی قول میدم هیچوقت شور و اشتیاق وصف نشدنی دخترم رو فراموش نکنم اولین همکلاسی ها:شادیسا جونم،مهراد و امید سه شنبه ها ساعت 10:45 تا 11:45 امیدوارم این کلاس برای هر دومون مفید باشه. دومین روز کلاس: روز اول خرداد هم آتریسا جون با مامانش خونه ما مهمون بودن .خیلی بهمون خوش گذشت و دخترا هم حسابی شیطونی کردن که البته گاهی خنده بود گاهی گریه...(جای الینا جون هم خالی  بود که به خاطر سرماخوردگی غایب بود...
18 خرداد 1393

و اما....

دخترم شیطون شده...شیطونااااااااا از اون مدلا که دیگه وقتی ساعت 8-9 شب میشه دیگه حس میکنم نا ندارم... این عکس و نباید منتشر میکردم برای حفظ آبرو، ولی میبینم دیگه چاره ای نیست!! و بعد از نیم ساعت!! بیرونم که میریم میره سراغ بچه های مردم و اول باهاشون یه دوستی خاله خرسه راه میندازه و بعد خوراکی و ایناشونو میگیره میخوره و بعدم خدافظ ظ ظ ظ اینم دو تا عکس از وقتی که مادر کوچک بود.... عمه نوشت:   فاطمه خانوم وبلاگ دار شدن ،واکسن دوماهگی رو زدن و همچنان با دلدرد دست و پنجه نرم میکنن...   پ ن:اگه این زندگی باشه اگه این سهمم از دنیاست من از مردن هرا...
30 ارديبهشت 1393

20:

رسیدیم به بیستمین ماه زندگی قند عسلمان،شیرینی زندگیمان و امید آینده مان بماند که گاهی چه سخت و خسته کننده میشوند روزهایم و چه احساس بدی دارم از چیزهایی که باید میداشتم و خواسته و ناخواسته از دست دادمشان و مهمترینش زمان طلایی زندگی ام بود...ولی به لطف شیرینی وجود دخترم گاهی خنده ای از ته دل میکنم و یادم میرود زمان و مکان وغرق میشوم در چهره معصومش ... وقتی با آن زبان تازه باز شده اش  کلمات را نصفه و نیمه به ما میفهماند محکم بغلش میکنم فشارش میدهم!! . حالا بیشتر عاشقش شده ام چون چند وقتیست که به من میگوید "ماماجو" گاهی ام "لاله" و پدرش را از صبح تا شب 50 باری صدا میکند "اَیی جو" ،تا وقتی که ...
20 ارديبهشت 1393

تجدید خاطرات دانشگاه+آتلیه عمه خانم!!!!!

روز چهارشنبه سوم اردیبهشت همراه با دخترم رفتیم دانشگاه.بعد از چند سال فرصتی شد با دوستای قدیمی و استادای گرامی دیداری تازه کنم.همه چیز رنگ و بوی روزای دانشجویی رو داشت.بوی مواد شیمیایی فضای دانشکده رو پر کرده بود و نمیگذاشت من احساس غریبگی کنم.تو همون مدت زمان کوتاه چرخی تو طبقات دانشکده زدیم و مروری کردم بر خطرات دورانی که شاید تنها دغدغه ام پاس کردن شیمی فیزیک ٢ یا خوردگی فلزات با دکتر گبل بود.استادی که از سایه اش هم فراری بودم اما حالا دلم میخواست در اتاقش را باز کند و بیرون بیاید و من سلامی از سر دلتنگی به ایشان عرض کنم .دلم برای همه آن سالها تنگ شده دلم عجیب آن روزها را میخواد... اما آوینای نازم تا جایی که توانست دوید و منو به...
6 ارديبهشت 1393

تولد الینا:

ما همچنان اینترنت نداریم و برای بروز کردن وبلاگ دخترمان باید به خانه پدری آمده ،دختر را خوابانده و وبلاگ آپ کنیم،بنابراین فرصت زیادی نداریم و باید خلاصه کنیم... دیروز تولد الینای خوشگل بود و من و آوینا به همراه خاله نسیم رفتیم به مهمونی الینا جان.به ما که خیلی خوش گذشت و دختر قشنگ منم تا تونست از تنقلات میل کرد و رقصید و بادکنک بازی کرد و با دوستای نازش کارتون دیدن و حسابی شیطونی کردن...دست خاله مریم درد نکنه و خسته نباشن... اینم از اسناد ناخنک زدنها:       ایشون هم آقای خوشتیپ که فکر نمیکنم موفق شده باشه با وجود تلاش زیادی که کرد نظر مثبت آوینا رو جلب کنه،خخخخخ ولی من عاشق شیطونیاش ش...
30 فروردين 1393

بدون عنوان

بعد از یه تاخیر طولانی به خاطر دسترسی نداشتن به نت آمدیم با کوله باری از حرفای ناگفته!(واقعا بدون اینترنت احساس میکنم عضوی از ساکنان قبایل دورافتاده اقیانوسیه هستم که از دنیا بی خبرم) و اما از اتفاقات آخر سال 92بگم که بالاخره رفتیم خونه جدیدمون،بسیار کار سختی بود ولی به کمک خانواده عزیزم مخصوصا داداش جونم تونستم یه مقدار به شرایط مسلط بشم. چند روزه اول سکونت تو خونه جدیدمون وحشتناک بود ،آوینا احساس میکرد اومده یه جای غریب و من اگه نیم متر ازش فاصله میگرفتم جیغ و گریه بود که به هوا بلند میشد وهر از گاهی دست منو میگرفت میبرد دم در و میگفت بیئیم(بریم)،الان بهتر شده و عادت کرده...خلاصه اینکه پروسه جمع کردن اسباب خونه و تمیز کردن خونه ...
21 فروردين 1393

ما اومدیم D:

این روزها حسابی درگیرم.آوینا جونم بدجوری سرما خورد و حالش چند شب اصلا خوب نبود.ویروسهای بدجنس من و پدرشم مریض کردن و تو این گیر و دار جا به جایی خونه خیلی اذیت شدیم.اسباب کشی با این اوضاع خیلی برام سخته ولی خب چاره ای نیست.تازه واکسن ١٨ ماهگی ام در راهه.امیدوارم از سد این واکسن هم بدون مشکل بگذریم.واحتمالا تا مدتی به نت دسترسی نخواهم داشت... اینم چندتا عکس نمکی از خانوم گل: ظرف برنج هم از دست دختر ما در امان نیست!     قربونت برم بلاچــــــــــــــــــــه     سبد کالا...     اینم دسته گل امروز،با ماژیک خودشو نقاشی کرده استاد!     دلم می پا...
12 اسفند 1392

این روزها:

  اول از همه اینکه خانوم کوچولوی ما ١٧ ماهش شده و ما خرسندیم از داشتن یه دختر شیرینه ١٧ ماهه تو زندگیمون   نمیگم دارم بهترین روزای عمرمو میگذرونم ولی خب ناشکریه اگه بگم داره بد میگذره... حکایته که اگه قراره چند تا اتفاق برای آدم بیوفته،همشون دست به دست هم میدن تا باهم سراغت بیان،از مریضی پدربزرگش(پدری)و عودکردن دیسک کمر مادربزرگ(مادری)بگیر تا قضیه خرید و فروش خونه و بداخلاقی ها و شب زنده داریهای آوینا بانو و کم خوابی های من و خلاصه اوضاعیه منظورم از کمبود خواب یکی دو ساعت نیستا گاهی شبا فقط دو ساعت میخوابم...یه شب خواب تکه پاره همانا و یه مادر خسته و بی حوصله همان... ولی دلخوشیم به اون حکایتی ...
25 بهمن 1392